عرش رحمن دلست، اگر داني

شاعر : اوحدي مراغه اي

دل باقي، نه اين دل فانيعرش رحمن دلست، اگر داني
دل فاني ازين محله جداستدل باقي محل نور خداست
به از آن کت بيفگند دل پاکز آسمان گر بيفتي اندر خاک
خود رسولست و اين رسيلش بسهر که دل دارد اين دليلش بس
چرخ زالش چگونه خوار کند؟دل، که سيمرغ را شکار کند
در پس هفت پرده پنهانستشاهد دل، که نامش ايمانست
تو به دستار و سر چه مينازي؟دل ز معني کند طرب سازي
«لي مع‌اللله وقت» از آن دلست« ليس في جبتي» بيان دلست
جان نيارست گفت، تا دانيهم دلست آنکه گفت: سبحاني
به چه ياراي اين سخن دارد؟جان که بر پاي قيد تن دارد
جان بيدل چه در شمار آيد؟دل نداري، ز جان چه کار آيد؟
دل نديدند و فيض ديده نشدفيض يزدان ز دل بريده نشد
دل طلب کن، که حاصلند اينهاحالت و حيلت دلند اينها
دل به دست آور و خدايي کناز تن و جان خود جدايي کن
آتش عشق را خليل دلستراه تحقيق را دليل دلست
در چنين فتحها دلاور بودبا علي عشق و دل چو ياور بود
دل تواند، دل اندرين دل بنددر خيبر به دست نتوان کند
تن پريشان محل جمع دلستجان چو پروانه گشت شمع دلست
دل شب و روز بر در ياريستاز تنت هر دري به بازاريست
بي‌حضورش کني، فرو ميرددل بغير از حضور نپذيرد
نه عجب کش ز ديو ننگ آيدآن دلي کز فلک به تنگ آيد
گل ممالش، که آفتابست اونقش بر دل مکن، که آبست او
گر فرشته است غول راه بوددر دلت هر چه جز اله بود
جاي اسلام و قالب جانستدل عارف محل ايمانست
نور ايمان کجا نزول کند؟گرنه دل مقدمش قبول کند
با نبي نسبت ابابکريبا تو دل را تعلق بکري
گر نه تصديق دل بود هيچستسر ايمان، که پيچ در پيچست